
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...
طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ..
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه…
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...
توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!
javahermarket
نظرات شما عزیزان:
saye 
ساعت22:41---24 بهمن 1391
خیلی جالب بود
sadegh@ghazale 
ساعت17:37---24 بهمن 1391
چه زیبا بود
بودنت کنارم
دستانت در دستانم
پیچیدن عطر موهایت درآسمان دلم
گرمای تنت کنار تنم
چه زیبا بود داشتنت...
امشب ...چقدر کم دارمت...!
sadegh 
ساعت17:11---24 بهمن 1391
کاش میشد . سه چیز را از کودکان یاد بگیریم .
بی دلیل شاد بودن . و پای کوبی . .
سرگرم کار خود بودن و . بیهوده ننشستن ..
حق و خواستۀ خود را با تمام وجود خواستن ... و فــــــــــــریاد زدن ....!!