درباره وبلاگ


به کلوپ عشق خوش آمدید...... Id:>> djaligtor_project@yahoo.com ♥♥♥ http://2thLoveClub.Blogfa.com ♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥♥♥ مــن کیـــَم؟؟؟ کسـی میـدونـه؟؟؟ مــن همون دیـوونـه ایـَم که هیچ وقـت عـوض نمیشـه... همـونـی که همـه باهـاش خوشـحالن امـا کسـی باهـاش نمـی مـونـه... همـونی که هـِق هـِق همـه رو به جـون و دل گــوش میده امـاخـودش بُغضـاش رو زیر بالـش میـترکـونـه... همـونـی که همه فک میکنن سخته...سنگه اما با هر تلنگر میشـکنـه.. همـونـی که مواظـبه کسـی ناراحـت نشـه اما همـه ناراحتـش میـکنن... همـونـی که تکـیه گاه خوبیه اما واسش تکیـه گاهـی نیست..جـــز خُــــداش.. همونی که کـُـلی حرف داره اماهمیشه ســـاکــته... آره مـــن همــونــم !
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 532
بازدید کل : 223479
تعداد مطالب : 278
تعداد نظرات : 248
تعداد آنلاین : 1

Flag Counter


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

کلوپ عشق
شعر و متن عاشقانه.دلنوشته.داستان عاشقانه.فال و طالع بینی.روانشناسی.دانستنی های روابط عاشقانه.دانلود رمان عاشقانه




رفــــيـــــــق !!

پـيـــراهــَــنـــَــمــ را بــــِــزטּ بــــآلـــآ !!

كـــَــمـــَــرَمـــ را ديــــــــدے ؟؟

نـــتـــرس ، چيــــزے نيــســـتــــ !!

ايــטּ هــا فــَــقــَــــط جـــآے خـــَــنــجــَــرَنـــد !!

مــــטּ نــفــَــهــميــدمــ

در رفـــــآقـــــَـــتـــ چــــﮧ شـــد ؟؟ !!

وَلــــــــــــﮯ ؛

تــــــو مــُــواظــِـــــــبـــــ بـــــآش ..

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



شنبه 15 تير 1392برچسب:رفیق,مواظب باش,رفاقت,خنجر,دلنوشته,عاشقانه, :: 12:13 :: نويسنده : Majid1991

چه بی پــَـــــــرواااا دلـــــــم

آغوشِ ممـــــنوعه ای را 

میخــــــواهد..

که تنـــــــها شرعی بودنش را

من مــــیدانم.....

دلــــم...

و تـــــــو...

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



سه شنبه 4 تير 1392برچسب:آغوش,ممنوعه,تنها,دلم,تو,شرعی,عاشقانه,عشق,دل نوشته, :: 13:17 :: نويسنده : Majid1991

دختر است دیگر...

گاهی دلش می خواد

بهانه های الکی بگیرد

به هوای آغوش تو

شانه های تو...... که بعد، تــو

آرام

خیلی آرام

در گوشش زمزمه کنی:

ببین من عاشقتــــم...

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



دســت کشــیــدمـــ

از خـــودَمــــ

از تــو

از همـــه ی دنیــا

وقتـــی...

اولیـــن سیگـارَمـــ را نـاشیــانـه تـا انتهــا کشیـــدَمـــ.....

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



پشت گوشی...
به جای شماره ات...
گریه ام را می گیرم...
هی...
با توام...
خبر تنهایی ام را گرفته ای ؟!

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



به یه جایی از زندگی که رسیدی می فهمی..

اونی که زود می رنجه ومیره،زود هم برمی گرده...ولی اونی که دیر می رنجه...دیر میره ودیگه برنمی گرده.....!!

به یه جایی از زندگی که رسیدی می فهمی..

شاید کسی که روزی باتو خندیدرو از یاد ببری...اما هرگز اونی رو که با تواشک ریخته فراموش نمیکنی......!!

به یه جایی از زندگی که رسیدی می فهمی..

مهم نیست که چقدر می بخشیم....مهم اینه که در بخشش ما چقدر عشق وجود داره...!!

به یه جایی از زندگی که رسیدی می فهمی..

از دردهای کوچیکه که آدم می ناله ...ولی وقتی ضربه سهمگین باشه،لال میشه....!!

به یه جایی از زندگی که رسیدی می فهمی..

کسی که دوستت داره همش نگرانته....به خاطر همین بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم،میگه مواظب خودت باش......!!!!

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



روزگارے خواهد رسيد....

همچناטּ ڪـﮧ در آغوش ديگرے خفته اے،

بـﮧ ياد مـטּ ستاره ها را خواهے شمرد تا آرامـ شوے

دلت هوايمـ را خواهدڪرد

به ياد خواهے آورد باهمـ بودטּ هايماטּ را

به ياد خواهے آورد خنده هايمـ رآ

به ياد خواهے آورد اشڪ هايمـ رآ

به ياد خواهے آورد حرف هايمـ رآ

مطمئنم در آن لحظـﮧ در دلت مے گويے: دلتنگت شده امــ...

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:روزگارے خواهد رسيد,عاشقانه, :: 9:59 :: نويسنده : Majid1991

آنروز که آفتابگـردان ها یادشان رفـت بگردنـد به سمت آفتـاب...

هنـوز باد ساقـه ی گنـدم های سبـز را می خشکانـد!

آنـروز که فـریـاد ایـن سـوی پنجـره مانـد و پیچیـد دور دستانـم

و صدایـم آنقدر کـدر شد که هیچـکس نفهـمیـدش...

بغـضی که شکـست حـواسـم را برد تا تویی که در قاب حسم نگنجیـدی

و خاطرات ابریـم روز میلادت را هـم از یاد برد...

تو که آنقدر واضـحی که چلچـله ها هر روز از بر می خوانندت

و خورشیـد برای دیدنـت چشـم هایش را ریـز می کنـد...

پس چـرا همیشه برای گفتنت کـم می آورم و به ضلالیـت نمی رسـم؟

من دیگر از بیهـوده پژمـردن خستـه ام...

بیـا ... بیـا...

تـو می آیـی ، می دانـم ، آخـرین بار که می رفتی شکـوه آمـدنت را وعـده دادی...

به دست های یـخ زده ام نویـد بهـارت را داده ام و به انتـظـار دیـدنت هـزار سال مانـده ام...

آری مـن به انـتـظـار آمـدنت هـزار سـال مانـده ام...!

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



کدامیک از ما بدجنس تریم؟
من؟
که آرزوی کشیدن موهایت یکدم رهایم نمی کند؟
یا تو؟
که همیشه هوس کندن گوش هایم آزارت می دهد؟
بدجنس!!
کدامیک بچه تریم؟
من؟
که کودکانه بهانه چشمهایت را می گیرم؟
یا تو؟
که بچه گانه شعرم را خط خطی می کنی؟
کدامیک عاشق تریم؟
من؟
که ذره ذره وجودم چون شمع در حسرت نگاهت آب می شود؟
یا تو؟
که شعله نگاهت هردم شعله ور نگشته خاکسترم می کند؟
کدامیک بازیگوش تریم؟
من؟
که دلم بازیچه بازی موهایت در نسیم هر لحظه به
شوق بوییدن زلفت می تپد؟
یا تو؟
که با هر کرشمه ات بیچاره دلم را به بازی گرفته ای؟

ها؟! کدامیک؟

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



واسه موندن دیگه دیره نگو نه
دلم از عاشقی سیره نگو نه
باغچه ی سبز دل عاشق من
دیگه هم رنگ کویره نگو نه
اون زمون عاشق تو جوونی کرد
ولی حالا دیگه پیره نگو نه
همیشه دروغ میگی وقتی می شم ..
توی چشمی تو خیره نگو نه !!
میدونی حسی که محتاج تو بود
داره کم کمک می میره نگو نه
یه روزی گفتی میخوام برم .. حالا،
پی من یه جایی گیره نگو نه
وقتی منتظر بودم کجا بودی ؟؟
حالا اومدی که دیره نگو نه
می دونم جواب تو به ین غزل ..
یه سکوت ناگزیره نگو نه !!

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش...ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:

- پلاک 21 ؟!

سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.

چند لحظه ای سر جایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.

دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغر های رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است.

آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت:

- شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است...

خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم:

- سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟!

اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم.

بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم...

بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر چه زودتر از او خواستگاری کند.

روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت:

- شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود. روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند.

به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم.

می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز آمده سراغ شقایق و ...

حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد:

- رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرین ها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم...

چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است...

روز آخر به من گفت:

- نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم.

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 22 صفحه بعد