درباره وبلاگ ![]() به کلوپ عشق خوش آمدید...... Id:>> djaligtor_project@yahoo.com ♥♥♥ http://2thLoveClub.Blogfa.com ♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥♥♥ مــن کیـــَم؟؟؟ کسـی میـدونـه؟؟؟ مــن همون دیـوونـه ایـَم که هیچ وقـت عـوض نمیشـه... همـونـی که همـه باهـاش خوشـحالن امـا کسـی باهـاش نمـی مـونـه... همـونی که هـِق هـِق همـه رو به جـون و دل گــوش میده امـاخـودش بُغضـاش رو زیر بالـش میـترکـونـه... همـونـی که همه فک میکنن سخته...سنگه اما با هر تلنگر میشـکنـه.. همـونـی که مواظـبه کسـی ناراحـت نشـه اما همـه ناراحتـش میـکنن... همـونـی که تکـیه گاه خوبیه اما واسش تکیـه گاهـی نیست..جـــز خُــــداش.. همونی که کـُـلی حرف داره اماهمیشه ســـاکــته... آره مـــن همــونــم ! آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
پيوندها
نويسندگان
کلوپ عشق شعر و متن عاشقانه.دلنوشته.داستان عاشقانه.فال و طالع بینی.روانشناسی.دانستنی های روابط عاشقانه.دانلود رمان عاشقانه رفــــيـــــــق !! وَلــــــــــــﮯ ؛ تــــــو مــُــواظــِـــــــبـــــ بـــــآش .. مسابقه وبلاگ برتر ماه چه بی پــَـــــــرواااا دلـــــــم آغوشِ ممـــــنوعه ای را میخــــــواهد.. که تنـــــــها شرعی بودنش را من مــــیدانم..... دلــــم... و تـــــــو... مسابقه وبلاگ برتر ماه دختر است دیگر... مسابقه وبلاگ برتر ماه دســت کشــیــدمـــ مسابقه وبلاگ برتر ماه پشت گوشی... مسابقه وبلاگ برتر ماه یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:گوشی,شماره ات,گریه,تنهایی,خبر تنهایی,شعر و متن عاشقانه,عاشقانه,کلوپ عشق, :: 11:18 :: نويسنده : Majid1991
به یه جایی از زندگی که رسیدی می فهمی.. مسابقه وبلاگ برتر ماه شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:به یه جایی از زندگی ,شعر و متن عاشقانه,دلنوشته,کلوپ عشق,عاشقانه,زندگی, :: 9:55 :: نويسنده : Majid1991
روزگارے خواهد رسيد.... همچناטּ ڪـﮧ در آغوش ديگرے خفته اے، بـﮧ ياد مـטּ ستاره ها را خواهے شمرد تا آرامـ شوے دلت هوايمـ را خواهدڪرد به ياد خواهے آورد باهمـ بودטּ هايماטּ را به ياد خواهے آورد خنده هايمـ رآ به ياد خواهے آورد اشڪ هايمـ رآ به ياد خواهے آورد حرف هايمـ رآ مطمئنم در آن لحظـﮧ در دلت مے گويے: دلتنگت شده امــ... مسابقه وبلاگ برتر ماه آنروز که آفتابگـردان ها یادشان رفـت بگردنـد به سمت آفتـاب... هنـوز باد ساقـه ی گنـدم های سبـز را می خشکانـد! آنـروز که فـریـاد ایـن سـوی پنجـره مانـد و پیچیـد دور دستانـم و صدایـم آنقدر کـدر شد که هیچـکس نفهـمیـدش... بغـضی که شکـست حـواسـم را برد تا تویی که در قاب حسم نگنجیـدی و خاطرات ابریـم روز میلادت را هـم از یاد برد... تو که آنقدر واضـحی که چلچـله ها هر روز از بر می خوانندت و خورشیـد برای دیدنـت چشـم هایش را ریـز می کنـد... پس چـرا همیشه برای گفتنت کـم می آورم و به ضلالیـت نمی رسـم؟ من دیگر از بیهـوده پژمـردن خستـه ام... بیـا ... بیـا... تـو می آیـی ، می دانـم ، آخـرین بار که می رفتی شکـوه آمـدنت را وعـده دادی... به دست های یـخ زده ام نویـد بهـارت را داده ام و به انتـظـار دیـدنت هـزار سال مانـده ام... آری مـن به انـتـظـار آمـدنت هـزار سـال مانـده ام...! مسابقه وبلاگ برتر ماه کدامیک از ما بدجنس تریم؟ مسابقه وبلاگ برتر ماه شنبه 2 دی 1391برچسب:کدامیک از ما بدجنس تریم,کدامیک بچه تریم,کدامیک عاشق تریم,متن عاشقانه,عاشقانه, :: 18:9 :: نويسنده : Majid1991
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد. صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم. مسابقه وبلاگ برتر ماه پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:داستان عاشقانه,داستان عاشقانه و غم انگیز قرار,داستان قرار,قرار,داستان,عاشقانه,غم انگیز, :: 21:55 :: نويسنده : Majid1991
واسه موندن دیگه دیره نگو نه مسابقه وبلاگ برتر ماه شنبه 11 آذر 1391برچسب:نگو نه,متن و شعر عاشقانه,متن نگو نه,نگو,نه,عاشقانه, :: 12:3 :: نويسنده : Majid1991
خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش...ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم: - پلاک 21 ؟! سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت. چند لحظه ای سر جایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود. دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغر های رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است. آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت: - شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است... خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم: - سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟! اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم. بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم... بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر چه زودتر از او خواستگاری کند. روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت: - شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود. روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند. به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم. می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز آمده سراغ شقایق و ... حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد: - رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرین ها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم... چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است... روز آخر به من گفت: - نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم.مسابقه وبلاگ برتر ماه پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:داستان عاشقانه,داستان عاطفی شقایق,داستان شقایق,شقایق,داستان,عاشقانه, :: 10:16 :: نويسنده : Majid1991
![]() ![]() |