
دم ظهر آسمان آبیست
و خورشید آتشی همواره سوزان تر
و قلب عاشق فرهاد گرم و داغ از این آتش
و اما ... آتش خونین دل شیرین
نشسته در کنار آشیان کفتری غمگین
ولیکن آشیان خالیست
و آن کفتر دگر در آسمان کوچکش خوشحال و شادان نیست
از آن شب...؟
آن شب سرسخت طوفانی
که یارش در میان خاک و خون غلطید
و آن صیاد...!
آن صیاد سنگین دل...
که آن شب جفت تنهای کبوتر را به به صحرا دید
و قلب یار بیچاره به تیغ کین به خون تابید
از آن شب این کبوتر هم دلش لرزید...!
غروب است آسمان سرخ است
و خورشید جهان افروز در خواب است
و قلب عاشق فرهاد...هنوز آتشگهی دیرین و پابرجاست
و شیرین همچنان تنهاست
نشسته در کناره آشیان کفتری غمگین
ولیکن آشیان خالیست...
javahermarket
نظرات شما عزیزان:
ghazale0066 
ساعت12:30---1 اسفند 1391
هی فلانی!
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
هرجا که دلت میخواهد برو…
فقط آرزو میکنم
وقتی دوباره هوای من به سرت زد، آنقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت، باز هم آرام نگیری…
و اما من…
بر نمیگردم که هیچ!
عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم،
که نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی!