به کلوپ عشق خوش آمدید......
Id:>> djaligtor_project@yahoo.com
♥♥♥
http://2thLoveClub.Blogfa.com
♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥♥♥
مــن کیـــَم؟؟؟ کسـی میـدونـه؟؟؟ مــن همون دیـوونـه ایـَم که هیچ وقـت عـوض نمیشـه... همـونـی که همـه باهـاش خوشـحالن امـا کسـی باهـاش نمـی مـونـه... همـونی که هـِق هـِق همـه رو به جـون و دل گــوش میده امـاخـودش بُغضـاش رو زیر بالـش میـترکـونـه... همـونـی که همه فک میکنن سخته...سنگه اما با هر تلنگر میشـکنـه.. همـونـی که مواظـبه کسـی ناراحـت نشـه اما همـه ناراحتـش میـکنن... همـونـی که تکـیه گاه خوبیه اما واسش تکیـه گاهـی نیست..جـــز خُــــداش.. همونی که کـُـلی حرف داره اماهمیشه ســـاکــته... آره مـــن همــونــم !
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
کلوپ عشق و آدرس
2thloveclub.LoxBlog.Com
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
دلم برای کودکیمان تنگ شده.... روزهایی که بر لبه ی پشت بام خانه مینشستیم و.. از آرزوهایمان میگفتیم.... روزهایی که دغدغه ی بزرگمان"پیدا کردن حصیر برای بادبادکمان"بود.. والبته...خوب عمل کردن چسب سیریش... روزهایی که پابه پای هم چوب بر لاستیک هایمان میزدیم و... آنقدر می چرخاندیم ومی چرخاندیم تا خود از پای درآییم... روزهایی که مادرتمام دغدغه اش.....
"لباسهای کثیف ودستهای جوبی ما بود" روزهایی که در پی یافتن تکه پارچه ای ..برای لباس عروسکمان بودیم... روزهای شیرین کودکی.... یادت هست؟ دلم برای آن روزها تنگ است......!
از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود. در هر ایستگاهی که قطار می ایستاد کسی گم می شد. قطار می گذشت و سبک می شد. قطاری که به مقصد خدا می رفت عاقبت به ایستگاه بهشت رسید. پیامبر گفت:اینجا بهشت است،و من شادمانه بیرون پریدم. اما ...تو پیاده نشدی و من نفهمیدم....!! قطار رفت و دور شد و من از فرشته ای پرسیدم مگر اینجا آخرش نیست؟ و او گفت:این قطار به سوی خدا می رود. و خدا به آنان می گوید:
"درود بر شما،راز من همین است." آنان که مرا می خواهند در ایستگاه بهشت پیاده نمی شوند. و من آرام زیر لب گفتم:
"عجب فااااصله ای" بامن تماس بگیر.............. خدایا هر روز شیطان لعنتی خط های ذهن مرا اشغال می كند هی با شماره های غلط ، زنگ می زند، آن وقت من اشتباه می كنم و او با اشتباه های دلم حال می كند. دیروز یك فرشته به من می گفت: تو گوشی دل خود را بد گذاشتی آن وقت ها كه خدا به تو می زد زنگ آخر چرا جواب ندادی چرا بر نداشتی؟! یادش به خیر آن روزها مكالمه با خورشید دفترچه های ذهن كوچك من را سرشار خاطره می كرد امروز پاره است آن سیم ها كه دلم را تا آسمان مخابره می كرد. با من تماس بگیر ، خدایا حتی هزار بار وقتی كه نیستم لطفا پیام خودت را روی پیام گیر دلم بگذار ......
اگه بگم که قول می دم تا همیشه باهات باشم اگه بگم که حاضرم فدای اون چشات بشم اگه بگم توآسمون عشق من، فقط تویی اگه بگم بهونه ی هر نفسم تنها تویی اگه بگم قلبمو من نذر نگاهت می کنم اگه بگم زندگیمو بذر بهارت می کنم اگه بگم ماه منی هر نفس راه منی اگه بگم بال منی لحظه ی پرواز منی اما بدون هرجا باشی یا نباشی مال منی بدون اگه برای من هم نباشی عشق منی..
حالا تو هی بیا بگو مردها پررو میشوند... زن باید سنگین و رنگین باشد باید بیایند منت بکشند و... من میگویم زن اگــــــر زن باشد باید بشود روی عــــاشقیش حساب کرد که باید عاشقی کردن بلد باشد که جـــــــــا نزند جا نماند جا نگذارد. هی فکر نکند به این چیزهایی که عمری در گوشش خواندهاند که زن ناز و مرد نیاز. که بداند، مرد هم آدم است دیگر گـاهی باید لوسش کرد گاهی باید نـازش را کشید و گــاهی باید به پایش صبر کرد... حتی من میگویم زن اگر زن باشد از دوستت دارم گفتن نمیترسد. تو میگویی خوش به حال زنی که عــاشق مردی نباشد، بگذار دنبالت بدوند. و من نمیفهمم اینکه داری ازش حرف میزنی زندگــی است یا مسابقه اسب دوانی. و من نمیفهمم چرا هیچ کس برنمی دارد بنویسد از مردهــا... از چشمها و شــانهها و دستهایشــان از آغوششان از عطر تنشـان، از صدایشــان... پررو میشوند؟ خب بشوند. مگر خود ما با هر دوستت دارمی تا آسمـان نرفتهایم؟ مگر ما به اتکــاء همین دستها همین نگاهها همین آغوشهـا، در بزنگاههای زندگی سرِپا نماندهایم؟... من راز این دوست داشتنهای پنهـانی را نمیفهمم. من نمیفهمم زن بودن با سنگین رنگین بودن با سکوت با انفعال چه ارتباطی دارد؟!؟ من بلد نیستم در سـایه، دوست داشته باشم من میخواهم خواستنم گوش فلک را کر کند. من میخواهم مَردَم حتی اگر مردِ من هم نبود دلش غنج بزند ازاینکه بداندجایی زنـــی دوستش دارد.....
هنگام رفتن کمی فکر کن... اگر رفتنت ، فقط رفتن تو بود.......برو و اگر رفتنت شکستن من بود...کمی بیشتر فکر کن آری گاهی تو می روی و این فقط تو نیستی که می روی همه چیز کسی از دستش دارد می رود و تو نمی دانی آه که چقدر این دست رفتنها عادی شده!!!!؟ ای کاش می شکستی و می رفتی ولی با رفتنت نمی شکستی تا به حال به چشمان همیشه منتظر اندیشیده ای؟ همان چشمانی که همیشه نم نم باران را بر تپه ماهور های صورت می ریزد همان چشمان همیشه بیدار که روزی شدند پل عبور تو در قلب صاحبشان و روزی دیگر شدند پنجره ای رو به جاده ی انتظار پنجره ای همیشه باز و حتی نسیم هم شمیم تو را نیاورد کمی فکر... این کمترین خواسته ی آخر من است....
بعضی وقتا سکوت میکنی چون اینقدر رنجیدی که نمیخوای حرفی بزنی… بعضی وقتا سکوت میکنی چون واقعا” حرفی واسه گفتن نداری… گاه سکوت یه اعتراض … گاهی هم انتظار… اما بیشتر وقتا سکوت واسه اینه که هیچ کلمه ای نمیتونه غمی که تو وجودت داری توصیف کنه! ....
این روزا همه پست میزنن مخاطب خاص منم گفتم یه پست بزنم بدون " مخاطب خاص " !! این پست مخاطب خاص ندارد … مخاطبش عامِ عام است… از ما گذشته که توی چشمِ شما نگاه کنیم و بگوییم: هی فلانی ! این دست هایی که تو این روزها توی دستت می گیری قرار بود یک زمانی مالِ ما باشد… این لب هایی که هر روز ساعتها توی گوش تو خزعبلات زمزمه میکند ، یک زمانی برای ما قصه می گفت… از ما گذشته که بیاییم نشانت بدهیم صفحه ی اولِ کتاب های هدیه را… آنجایی که سفید بود و با امضاها و تاریخ های عاشقانه جوهری شد…! این پست مخاطب خاص ندارد … مخاطبش عامِ عام است… مخاطبش هر کسی ست که این نوشته را به خودش میگیرد … چه زن… چه مرد… چه تویی که این روزها حواست به نگاه های عصبی من نیست… چه تویی که وقتی لبخند می زنی فراموش می کنم عاشق یکی دیگر شده ای و… مخاطبِ این پست، هر کسی است که ؛ این روزها تو را همانقدر دوست دارد که من داشتم...
خدا انسان را آفرید تا همدمش شود انسان در بهشت همدم خدا بود اما چون فرشتگان از روی فطرت نه اختیار چون در بهشت فقط خدا بود و بس و برای انسان مسیر دیگری برای رفتن نبود خدا انسان را بسیار دوست میداشت آنقدر زیاد که خواست انسان به اختیار خودش خدا را برگزیند پس او را به زمین فرستاد جایی که مسیر دو راهه میشود راهی به سمت خدا راهی به سمت دنیا خدا انسان را به دنیا فرستاد و در دلش می گفت حتما او نیز عاشق من است مطمئن به سمت دنیا نمیرود و مرا بر می گزیند اما انسان آمد به زمین در میان همه دو راهی ها دنیا را انتخاب کرد گاهی به دنیایی که میخواست نمی رسید و غرش را به جان خدا می زد گاهی حسرت دنیای دیگران عذابش میداد و خدا را مقصر می کرد گاه گداری با خدا حرف میزد اما فقط برای اینکه او را به دنیایی که میخواهد برساند... گاهی دلم برای خدا میسوزد ... گاهی حس میکنم هیچ دلی تنگ تر از دل خدا نیست ...
خیلی وقته که دلم میخواد پیش خدا برم از زمین دل کندم و اون بالا بالاها برم آخه اینجا هیچ کسی عاشق آدم نمیشه اگه هم عاشق بشه لایق آدم نمیشه یکی عاشقت میشه میگه که خیلی با حالی آخر کارش میفهمی عمریه سر کاری یکی میگه میدونی عاشق سادگیت شدم یکی میگه عاشق کارهای جانبیت شدم یکی میگه من دیدم که خیلی صاف وصادقی یکی میگه واسه عشقم فقط تو لایقی یکی عاشقت میشه میگه دلم سوخته برات همشون دروغکی میگن که جون میدن برات یکیشون تنها بوده میخواسته تنها نباشه یکی بین یک و دو است نمیدونه کجا باشه یکیشون گولت زده تا کارشو راه بندازی قسم و آیت میده نری منو جا بذاری دیگه از دست همه زمینیها خسته شدم عاشق پریدنم یک مرغ پر بسته شدم نمیدونم که چرا با هیچ کی آروم نمیشم توی این چرخ بزرگ از چیزی شادون نمیشم آخه این دنیا به جز غصه وغم چیزی نبود آدماش یه جوریند چهره سفید قلبها کبود آ خر عشق همشون روی تخت خزیدنه آخر عشق شهوته و هیچی دیگه ندیدنه اما اون بالا دیگه صحبتی از جدایی نیست توی دست عاشقاش کشکولای گدایی نیست اگه عاشقت بشه همه جورا باهات صفاست کافیه عاشق بشی نیمچه نگاش برات دواست دیگه بحث مذهب و دین و عقیده ندارن گل نمیدنت دیگه چمند گل رو میکارن جون من دعا کنید تا که برم پیش خدا میدونم اون بالا تازه من میشم بچه گدا ولی عیبی نداره اونجا گدایی بکنم میدونم عاشقی اونجا یعنی شاهی میکنم آخه اونجارو حساب عشق من فقط خداست راه زود رسیدنم فقط دعاهای شماست
تو بارون که رفتی، شبم زیر و رو شد یه بغض شکسته رفیق گلوم شد تو بارون که رفتی، دل باغچه پژمرد تمام وجودم توی آینه خط خورد هنوز وقتی بارون تو کوچه می باره دلم غصه داره، دلم بی قراره نه شب عاشقانه است نه رویا قشنگه دلم بی تو خونه ،دلم بی تو تنگه...
من در حصار تو بودم اما دلم تنها بود و این تنهایی سخت عذابم میداد او را که دیدم دلم عاشق گشت یادش رفت که در حصار توست به خیال خام بچگی اش از تنهایی خلاص شده بود او که دلم را دید عاشق شد و حصار را ندید خواستم جدا کنم خودم را از حصار تا دل به دلبر برسد اما نشد... خب گاهی نمی شود ... او رفت به اصرار خودم و بالاجبار رفت ... و من باز تنها شدم تنها تر از قبل آمدن او ... حال دیگر به هیچ دلی اجازه نزدیک شدن را نمی دهم و از یک فرسخی اش داد میزنم نیا ... ببین من در حصارم ... در حصاری از آتش حسرت و تنهایی ...
می خواهــم انســــــــــان نباشم... گوسفندی باشم ، پا روی یونجه هـــــــا بگذارم اما دلــــــــــی را دفن نکنم ...! گرگی باشم ، گوسفند هـــــــا را بِدَرم... اما بدانم ، کــــــــارم از روی ذات است نه از روی هوس ...! خفاشی باشم که شبهاگردش کنم با چشمهای کور ، اما خوابی را پرپر نکنم کلاغی باشم که غار غار کنم
امـــــــــا
پرهایم را رنگ نکنم و دلی را با دروغ بدست نیاورم...!
همينا كافيه واسم....بنده ام ...هموني كه بهش ميگي جايزالخطا....اما زاده ي خدا....همون كه گفتي از خودت، در وجودم دميدي.... همينا، ولي كلي فاصله ست بينش.....من از توام اما ازت دورم....از تو ام اما.... امسال هم داره تموم ميشه...به سرعت برق و باد گذشت....و من چه ندونسته فرصتهاي باتو بودنو از دست دادم....چه ندونسته سر اونچه كه ميخواستمو برام خوب نبود باتو جنگيدم....چه ندونسته در لحظه تنهايي به همه رو زدم الا تو....تو كه از من ، به خودم نزديك تري.... خدايا..كم نبود زمانهايي كه پشت ميز قضاوت نشستمو حكم تعيين كردم...در حالي كه بدترين گناهو ميكردمو تو ميبخشيدي خدايا...كم نبود زمانهايي كه براي خوب جلوه دادن خودم گناه ديگري رو فاش ميكردم ..درحالي كه تو ابرو دارم بودي خدايا...كم نبود زمانهايي كه ناراحتي ام رو سر ديگري خالي ميكردم...دلش ميشكست اما من....اما من گناه كردمو دستانت را با محبت سمتم دراز كردي...با عشق نگاهم كردي و لبخند از لبانت برداشته نشد خدايا چه فرصتا رو از دست دادم درحالي كه ميتوانستم به جاي غر زدن باتو دردودل كنم چه فرصتارو از دست دادم با رو زدن به ديگران براي پر كردن تنهايي ام درحالي كه ميتوانست لحظه ي بهترين نيايش من باشد باتو...غافل از اينكه لحظاتم پوشالي شد بدشدن...بد شدم....درحالي كه تو تا ابد با منه گنه كرده خوبي....درحالي ك هرلحظه و زمان براي مني و بامني دروغ گفتنو دروغ گفتم...درحالي كه تو تا هميشه سعي كردي واقعيت رانشانم دهي...اگر زماني هم نديدم باز اشتباه من بود ، چون طاقت ديدن را نداشتم چشمانم را بستم خدايا...چطور چنين جسارت پيدا كردم....چطور خودخواه شدمو چطور از تو فاصله گرفتم.... خدايا يك سال بزرگتر شدم...اما هنوز همان كودكي ام كه نيمه شب وقتي از خواب ميپرد تنها چيزي كه ارامش ميكند كتاب توست.... يك سال بزرگتر شدم اما هنوز هم با اولين مشكل حتي اگر كوچك باشد..بازهم وابسته ي توام..گره گشاي كارم تويي و تو نخواهي نميشود يك سال بزرگتر شدم اما هنوز....هنوزهم صداي تو ارامم ميكند هنوز هم تمام اميدم به توست هنوز هم.... سال جديد در راه ست...ترسانم ازناداني ام... كه باز ندانسته كاري كنمو دلي بشكند...حرفي بزنمو....پشيمان شوم... خدايا سال جديد در راه است و من اينده را با تمام لحظاتو اتفاقاتش به تو ميسپارم...از تو ميخواهم در لحظه اشتباهم دستانم را بفشاري تا ياداور بودنت باشد خدايا...دل شكسته ام از بدي خود و تنها ارامشم بخشش توست...از بديهايم چشم بپوشان و كمكم كن بهتر باشم خدايا...ندانسته دل شكسته ام...پشيمان شدم اما قدرت بيانش را نداشتم...يا قدرتم بده يا كمك كن تا باز با عزيزانم باشم خدايا...رنج ديدمو سكوت كردم...بدي كردنو در دلم مخفي كردم...محبتشان از دلم رفت...اينه ي دلم را به تو ميدهم...غبارش را پاك كن تا انها را ببخشايم خدايا...دركم بده تا ديگران را درك كنم...تا قضاوت پيشه نكنم خدايا...ارامشم بده تا ارامش را ببخشايم بلكه اشكي را پاك كنم خداوندا...مرا بي نياز از مخلوقاتت بگردان تا تمام عشق و محبتم به هستي و افريده هايت بدون قيد و شرط باشد...بي هيچ چشم داشتي خداوندا...صبرم بده تا در زمانش سكوت كنم..و توانم بده تا در زمانش مقاوت كنم و محكم بايستم و دفاع كنم...وبصيرت بده تا زمانش را متوجه شم خداوندا... ازم دور نشو حتي اگر دور شدم حتي اگر چشمانم نديد و گوشهايم صدايت را نشنيد من از توام پس بي تو نابودم تنهايم مگذار
تعدادى از متخصصان اين پرسش را از گروهى از بچه هاى ٤ تا ٨ ساله پرسيدند که: «عشق يعنى چه؟»
پاسخ هايى که دريافت شد عميق تر و جامع تر از حدّ تصوّر هر کس بود. در اينجا بعضى از اين پاسخ را براى شما می آورم:
• هنگامى که مادربزرگم آرتروز گرفت ديگر نمی توانست دولا شود و ناخنهاى پايش را لاک بزند. بنابراين، پدربزرگم هميشه اين کار را براى او می کرد، حتى وقتى دستهاى خودش هم آرتروز گرفت. اين يعنى عشق. (ربکا، ٨ ساله(
• وقتى يک نفر عاشق شما باشد، جورى که اسمتان را صدا می کند متفاوت است. شما میدانيد که اسمتان در دهن او در جاى امنى قرار دارد. (بيلى، ٤ ساله)
• عشق هنگامى است که يک دختر به صورتش عطر می زند و يک پسر به صورتش ادوکلن می زند و با هم بيرون می روند و همديگر را بو می کنند. (کارل، ٥ ساله)
• عشق هنگامى است که شما براى غذا خوردن به رستوران می رويد و بيشتر سيب زمينى سرخ کرده هايتان را به يکنفر می دهيد بدون آن که او را وادار کنيد تا او هم مال خودش را به شما بدهد. (کريس، ٦ ساله)
• عشق هنگامى است که مامانم براى پدرم قهوه درست می کند و قبل از آن که جلوى او بگذارد آن را می چشد تا مطمئن شود که مزهاش خوب است. (دنى، ٧ ساله)
• عشق هنگامى است که دو نفر هميشه همديگر را می بوسند و وقتى از بوسيدن خسته شدند هنوز می خواهند در کنار هم باشند و با هم بيشتر حرف بزنند. مامان و باباى من اينجورى هستند. (اميلى، ٨ ساله)
• اگر می خواهيد ياد بگيريد که چه جورى عشق بورزيد بايد از دوستى که ازش بدتان می آيد شروع کنيد. (نيکا، ٦ ساله)
• عشق هنگامى است که به يکنفر بگوئيد از پيراهنش خوشتان می آيد و بعد از آن او هر روز آن پيراهن را بپوشد. (نوئل، ٧ ساله) • عشق شبيه يک پيرزن کوچولو و يک پيرمرد کوچولو است که پس از سالهاى طولانى هنوز همديگر را دوست دارند. (تامى، ٦ ساله)
• عشق هنگامى است که مامان بهترين تکه مرغ را به بابا میدهد. (الين، ٥ ساله)
• هنگامى که شما عاشق يک نفر باشيد، مژه هايتان بالا و پائين میرود و ستاره هاى کوچک از بين آنها خارج می شود. (کارن، ٧ ساله)
• شما نبايد به يکنفر بگوئيد که عاشقش هستيد مگر وقتى که واقعاً منظورتان همين باشد. اما اگر واقعاً منظورتان اين است بايد آن را زياد بگوئيد. مردم معمولاً فراموش میکنند. (جسيکا، ٨ ساله)
و سرانجام... برنده ما يک پسر چهارساله بود که پيرمرد همسايه شان به تازگى همسرش را از دست داده بود. پسرک وقتى گريه کردن پيرمرد را ديد، به حياط خانه آنها رفت و از زانوى او بالا رفت و همانجا نشست. وقتى مادرش پرسيد به مرد همسايه چه گفتی؟ پسرک گفت:
"هيچى، فقط کمکش کردم که گريه کند..."
دلم عجیب گرفته… دلگیرم از آدمکهایی که تنها سایهای هستند از تمام آنی که مینمایند دلگیرم از نقابهایی که بر چهره میکشند دلگیر از صورتکها… من نمیفهمم… به خدا که من نمیفهمم… نمیدانم چرا آدمها تنها برایِ یک تجربه، یک تصور، یک خیال، یک عطش برای سر دادنِ ترانهی تشنگی، وخیالِ خامِ آنچه هیچگاه نیستند، زندگی آدم دیگری را به بازی میگیرند؟! به خدا من نمیفهمم… نمیفهمم چگونه شد که در این عصر آهن و اصطکاک اینچنین تصوارت آهنین و قلبهای سخت و ذهنهای جامدی شکل گرفت… این همه آهن، این همه سختی، این همه جهل، این همه صورتک… و این همه من، تنها، خسته، رویارو آی آدمها! آدمها، آدمها، آدمکها… آی آدمهایی که بیچراغ دوست میدارید آدمهایی که به هوسِ سرک کشیدن به یک دیوارِ کوتاه بینیاز از چهارپایه و نردبان سر خم میکنید و آرامشِ آنسویِ دیوار را میستانید : به خدا آن آدمِ ساده که دیوارِ دلش کوتاه است، وسیلهی برای ابراز و ارضای عقدهها و آرزوهایِ تو نیست! تو را به خدا، اینقدر سرک نکشید در این عصرِ صورتکهای دروغین دنیا بیش از همیشه به سادگیِ سادهها محتاج است تو را به خدا اینقدر آزارشان ندهید بگذارید سادگیِ دوستداشتنهای بی دلیل افسانهای در قصههای کودکیمان نباشد بگذارید که سالها بعد سادگانِ دلداده پاکیِ دوستداشتنهای بیدلیل و عشقهای جاودانه را تنها در انیمیشنِ سیندرلا جستجو نکنند! خدای عاشقانِ خسته، دل شکسته! تو میدانی چقدر سخت است ساده بودن و ساده ماندن در دنیای آدمکها، نقشها، نقابها، ادعاها و چه جرم بزرگیست سادگی! که اینگونه تنِ نحیفِ عشق به درد میآید… تو را قسم به اشکهای لرزانِ آن دلِ ساده که ساده شکست تو را قسم به نگاهِ نگرانِ چشمهای منتظر به راه تو را قسم به سادگیِ آن “اسمِ سه حرفی” تو را به “عشق”، به “اشک”، تو را به “خدا” قسم هوایِ سادگانِ عاشقات را داشته باش…